🎀Roman_serial🎀
119 subscribers
1.26K photos
97 videos
28 files
141 links
Download Telegram
#تاوان_اشتباه

#قسمت_دهم

خود کیومرث هم چندین بار به اصیل بودن سپهر و اینکه اون کاملا از نژاد پدری کیومرثه اشاره کرده بود ، واسه همین بود که بچه های من چشم دیدن سپهر رو نداشتند ، اوضاع خوب پیش می رفت.

به رغم همه مشکلاتی که با هوو و بچه هایش داشتم ، به رغم مشکلاتی که کیومرث با کارهاش ایجاد می کرد ، همه چیز خوب بود تا اینکه کسری عاشق شد...

دختره رو تو عروسی یکی از دوستاش دیده بود. یه دختر ریزه میزه بود ، خانواده خوبی داشت ، اعیان بودند اما پدر و مادرش مثل ما نبودند ، اونا تحصیلکرده و فرنگ رفته بودند ، دختره با پرستار بزرگ شده بود ، کسری پاشو تو یه کفش کرده بود که زن میخوام ، کیومرث اولش مخالف بود ، دلیلی نداشت ، از اون کج خلقی های همیشگیش بود...

بعد خود به خود راضی شد ، کم کم آماده رفتن به خواستگاری بودیم که کیومرث ورشکست شد. یه دفعه برگشتم به خاطرات ده سالگیم ، همون جا که پدرم ورشکست شد...

روزگار بد باز هم به سراغ من اومد ، از عرش به فرش افتادیم ، زندگیمون خاکستر شد ، با خانواده ی دختره صحبت کرده بودیم ، نمیشد پا پس بکشیم ، کسری داشت دیوونه میشد ،

کیومرث گفت درستش می کنم ، و شاید برای یک بار واقعا درستش کرد، به هر جان کندنی بود یه عروسی پر خرج و خوب برای کسری گرفتیم. بعد از عروسی کیومرث 14 میلیون داد و برای کسری خونه رهن کرد و بقیه رو سپرد به خودش ، دیگه چیزی از کارخانه نمونده بود ، همه خرج عروسی شده بود.

کسری با پدرزنش کار کرد و الان بعد از گذشت 4 سال زندگی خوبی داره اما ؛ اون قصر طلایی که ما در اون زندگی می کردیم به یکباره فرو ریخت. بدبختی ها پشت سر هم به سراغمون اومد.

کتایون باز هم ازدواج کرده بود و به ظاهر زندگی خوبی داشت اگرچه قبل از ازدواج همه اتفاقات گذشته اش رو برای همسرش تعریف کرده بود. سپهر سال سوم دبیرستان ترک تحصیل کرد شیما هم اگه ترس عقب افتادن از مرسده رو نداشت هیچ وقت دانشگاه آزاد یه شهرستان دور قبول نمیشد. و بالاخره پا به دانشگاه نمیذاشت و دیپلمه باقی میموند ، کامران اما از همه بدبخت تر شد ، اسیر دوستای ولگردش شد و تو مسافرت های مجردی بالاخره سیگار به دست گرفت. از سیگار شروع شد ، می فهمیدم پسرم گاهی سیگار می کشه ، درمانده تر از اون بودم که چیزی بگم ، تو خرج روزانه زندگی مونده بودم.

از هر طرف بدبختی بهمون هجوم آورده بود.خیلی سخت بود ، خیلی سخت .........نمیشه تو چهارتا جمله خلاصه اش کرد ، کسری راه خودش رو پیش گرفت .از اول هم مستقل بود. سرآخر هم زندگیش تقریبا خوب شد...

سال گذشته شیما شهرستان قبول شد. کیومرث فقط تونست شهریه اش رو جور کنه. خوابگاه نداشت. با هزار بدبختی و کمک های مالي مادر و داريوش و مهوش تونستم براش خونه اجاره کنم و چندتا وسیله براش بخرم.

یاد مادرم افتادم زمانیکه دنبال گرفتن چندتا وسیله از تعاونی بود تا جهیزیه مختصری برایم جور کنه که مادر علیرضا یه وقت چیزی به روم نیاره ، تو این مدت کامران همش تو لاک خودش بود. برایش سخت بود.
یادم میاد یه روزی پسرم اخرین مدل ماشین توی ایران رو زیر پا داشت. اما حالا تو خونه نشسته بود و هرازگاهی فقط گوشیش زنگ میخورد و یکی از دوستاش چنددقیقه بعد میومد دنبالش و با هم بیرون می رفتند. کامران مغرور بود. میدونستم تحمل وضعیت بد مالی براش سخته ، فکر کردم شاید بودن کنار دوستاش اونو یه کم از این مشکلات دور کنه و باعث آرامشش بشه غافل از اینکه پسرم کنار یه مشت بچه پولدار فقط با کشیدن حشیش ناراحتی ها و غصه هاشو فراموش می کنه ، نمیدونستم برای کامرانم چه اتفاقی افتاده ، میدیدم لاغر میشه


#ادامه_دارد ...
#تاوان_اشتباه

#قسمت_يازدهم

گفت جشن تولد گرفتیم شاید کامران شب رو خونه ما بگذرونه ، مخالفت نکردم. گفتم بذار راحت باشه
بعد از رفتن کامران شیما زنگ زد و حالمو پرسید. تو شهر غریب گذاشته بودمش ، نگرانش بودم ولی حتی زیاد زنگ زدن و شنیدن صدایش از پشت تلفن برایم هزینه زیادی داشت...

شیما هزینه های زندگی مجردیش رو با فروشندگی تو یه لباس فروشی در میاورد. دختر دردونه ام که یه روزی با دوتا پرستار و معلم های خصوصی زندگی می کرد حالا فروشنده شده. تنها خوشیم اینه که دخترم سر به راهه. خیالم از بابتش راحته .اینا رو به خودم گفتم.کلاسش تازه تموم شده بود و داشت برمیگشت خونه. بهش سفارش کردم مواظب خودش باشه.خوب درس بخونه و اونم همه رو چشم گفت و زود خداحافظی کرد. بعد از قطع کردن تلفن شاید دو ساعتی تو فکر بودم. داشتم به این فکر می کردم که برکت الان چه می کنه کجاس و بچه هاش چطورن؟

که زنگ خونه زده شد... آیفون خراب شده بود کسی نبود درستش کنه ، با زحمت رفتم جلوی در ، چی میدیدم؟ پسرم کامران جلوی در افتاده بود و مثل مار به خودش میپیچید ، بردمش تو خونه. حالش خیلی بد بود ، زنگ زدم اورژانس ، بردنش بیمارستان ، منم پشت آمبولانس نشستم ، وسط راه یادم افتاد من پول ندارم ، روی زنگ زدن به مهوش رو نداشتم ، قبلا برای خرج دانشگاه شیما ازش یک میلیون گرفته بودم و هنوز پس نداده بودم زن مردم بود ، نمیشد توقعی داشت ، به داریوش زنگ زدم.

آدرس بیمارستان رو دادم ، داریوش خیلی زود خودش رو رسوند ،
دکترها تشخیص دادن کامران قرص مصرف کرده
انگار دنیا روی سرم خراب شد ، دوروز بعد کامران مرخص شد ، داریوش با زور اونو برد به یه کمپ ترک اعتیاد ، ظاهرا به حشیش اعتیاد پیدا کرده بود ، چندماه بعد پسرم پاک به خونه برگشت.

تمام هزینه های زندگی رو تو این چندماه داریوش داد ، آخه کیومرث ماه ها است که دیگه نمیاد خونه ، مدتی رو با ته مونده پولاش با زن های هرزه گشته بود و سرآخر برگشته تو همون ویلایی که وسط تنها زمین باقیمونده داشت زندگی میکنه فارغ از اینکه دو تا همسرش چه می کنند. بچه هایش کجا هستند ، انگار زده به سیم آخر... کارش شده چوب روشن کردن و غذاش هم سیب زمینی ذغالی.

اینا رو از کسری شنیدم که یه روز رفته بود دنبال باباش ، کسری دل مهربونی داره ، البته اخرش مجبور شد به حرف من و کیومرث گوش بده و برگرده سر زندگی خودش و بازهم به عروسم بگه ما رفتیم فرانسه زندگی کنیم و به این زودی ها برنمیگردیم


#ادامه_دارد ...
#تاوان_اشتباه

#قسمت_دوازدهم (آخر)

امروز من یک زن 48 ساله ام ، خسته و دل مرده با کوله باری از غم و اندوه ، پسر بزرگم رو فرستادم دنبال زندگیش و تاکید کردم سراغی از ما نگیره که زندگی خودش خراب نشه ، پسر دومم که یه روزی مایه فخر و مباهات من بود حالا بعد از ترک افسرده شده و کنج خونه نشسته ، تنها دخترم هم در شهر غریب و جدا از منه ، امروز از کسی به نام شوهر فقط برای من یه سایه باقی مونده ، یه اسم توی شناسنامه ام ، میدونم اشتباهات زیادی داشتم ، علیرضا مرد کار کردن نبود اما اهل هوسبازی هم نبود... امروز با خودم فکر می کنم کاش مادرم منو برای فرار از فقر شوهر نمیداد

کاش زود تصمیم به طلاق نمی گرفتم ، کاش برای زندگیم می جنگیدم ، کاش گول پول و ظاهر کیومرث رو نمیخوردم...
کاش زندگی دومم رو با چشم باز انتخاب میکردم و روی ویرانه زندگی کسی برای خودم خونه نمیساختم ، میدونم حتی فخر فروشی هایم به مهوش هم اشتباه محض بود ، امروز مهوش با دوتا فرزندش و شوهرش زندگی خوبی داره ، از اون روزهای بی پولی فاصله گرفته اند. دخترش مرسده همونیه که میخواستم یه روزی برای کامرانم بگیرم ، اما امروز حتی نمیتونم حرفشو به زبون بیارم ، کامران من که یه روز همه دخترها برایش عشوه میومدن و منتظر نیم نگاهش بودن حالا یه پسر 25 ساله بیکاره و مسلما اگه حرفی زده بشه مهوش نمیذاره به گوش مرسده برسه...

این روزها دیگه خبری از کیومرث ندارم ، هرازگاهی به شیما زنگ میزنه و حالش رو میپرسه نمیدونم کجا زندگی می کنه. هفت سال از آخرین رابطمون میگذره ، دوسالی هم هست ندیدمش فقط اسمش تو شناسنامه ام یادگاری مونده ، روزهای زندگی سختمون می گذره

اگه داریوش نبود ما تا الان از گرسنگی مرده بودیم ، فقط اونه که بهم یه خورده پول میده
گاهی به گذشته ها فکر میکنم ، چرا اینطور شد؟ چرا ؟ روزها برای پریوش می گذرد البته با همان اشتباهات محض

از کیومرث خبری نیست ، شیما شهرستانه و من تنها اینجا مینویسم...

#پایان
نویسنده: پریوش
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
Forwarded from عکس نگار
در کافه رمان همراه ما باشید....
https://telegram.me/roman_serial
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
روزگاری یک تبسم
یک نگاه
خوش تر از گرمای
صد آغوش بود

#فریدون_مشیری

🌷
🌿
🌼 @roman_serial
🍃🌺
💐🍃🌼🌿🌷
آرامشم با تو کامل میشود

وقتی برای همیشه کنارم باشی😘

#یاسمن‌بانو

🌷
🌿
🌼 @roman_serial
🍃🌺
💐🍃🌼🌿🌷
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
پارت اول

🦋 رمان زیبای " تمامت را میخواهم "

🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈

با صدای تلفن سرم رو از روی برگه های مقابلم بلند کردم و تلفن رو جواب دادم.

- آقای مهندس پدرتون پشت خطن.
- وصل کنید لطفا.
همونطور که با روان نویس تو دستم بازی می کردم منتظر موندم تا ببینم باز چی شده که اینا یاد من افتادن.
صدای بابا تو گوشم پیچید.

- الو کسری؟
- سلام بابا خوبید؟
- الان وقت احوال پرسی نیست. این پسره باز غیب شده ببین کجا رفته.
پوفی کشیدم و بی حوصله گفتم: این که چیز عجیبی نیست ...
پارت 2

🦋 رمان زیبای " تمامت را میخواهم "

🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈

با من بحث نکن پسر کاری رو که بهت گفتم انجام بده.
- چشم.
- شب هم بیا خونه آقاجون شام اینجاست.
- باشه میام امر دیگه ای نیست؟
- نه فقط کامیار رو پیدا کن.
- اگه تونستم حتما!

گوشی رو قطع کردم و زیرلب گفتم: پسره ی احمق.
هر چی با موبایلش تماس گرفتم خاموش بود به دوستاش هم که زنگ می زدم خبری ازش نداشتن.
غروب بود که از شرکت زدم بیرون. دلم می خواست می رفتم خونه ی خودم و یه دوش آب گرم می گرفتم و بعدش می خوابیدم اما امشب باید قیدشو می زدم.

دوتا بوق زدم و رحمت سرایدار خونه در رو باز کرد. ماشین رو جلوی عمارت پارک کردم و پیاده شدم.
رحمت خودشو بهم رسوند و نفس نفس زنان گفت: آقا کجایید؟ اگه بدونید چه بلوایی راه افتاده؟

- چی شده مگه؟
- آقا کامیار هنوز نیومدن آقابزرگم عصبانین خلاصه اوضاع خیلی قمر در عقربه.
- خیلی خب تو برو به کارت برس.
- چشم آقا.

در ساختمون رو باز کردم و وارد سالن شدم.
- سلام
همه برگشتن سمتم. مامان با نگرانی از جاش بلند شد و گفت: سلام پسرم پس کامیار کو؟

دستم رو کردم تو جیبم و مشغول گشتن شدم.
- نمی دونم بذار ببینم تو جیبم نیست؟!

آقاجون با عصبانیت گفت: مگه الان وقت شوخیه پسر؟

#ادامه دارد
پارت 3

🦋 رمان زیبای " تمامت را میخواهم "

🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈

کلافه رفتم سمت پله ها و گفتم: چه سوالایی می پرسید من از کجا باید بدونم؟ دفعه ی اولش که نیست اینطوری نگرانش شدین.
بابا- اما دفعه ی اول که سه روز هیچ خبری ازش نیست.
- من به دوستاش زنگ زدم ولی اونام نمی دونستن کجاست. حتما دوباره رفته پی خوشگذرونیش.

دیگه منتظر نموندم و رفتم بالا. آخرین لحظه چشمم به ترگل افتاد که مغموم و ناراحت روی مبل نشسته بود و چیزی نمی گفت.

دلم براش سوخت. طفلی با این شوهرکردنش خوشبخت که نشد هیچ حالا باید نگران کامیار هم باشه.
رفتم تو اتاقم و لباسام رو عوض کردم و رفتم پایین. کنار آقاجون نشستم و لیوان شربتی رو که مامان برام آورده بود یه نفس سر کشیدم.

آقاجون- از شرکت چه خبر؟
- همه چی خوب پیش میره.
لبخندی زد و گفت: از پسر لایقی مثل تو همین انتظار رو داشتم. کاش داداشتم عین تو بود.
چیزی نگفتم. پر واضح بود که کامیار پسر عیاش و خوشگذرونیه اما چیزی که متعجبم می کرد این بود که چطور عمه راضی شد ترگل باهاش ازدواج کنه.

آقاجون- تو نمی خوای دست به کار شی؟
با گیجی برگشتم سمتش و گفتم: چی؟
آقاجون- میگم نمی خوای دست به کار شی؟
- دست به کار چی شم؟!
آقاجون- ازدواج پسر جون.

خندیدم و گفتم: آها. آقاجون خواهشا دوباره گیر نده به من.
آقاجون- یعنی چی پسر بالاخره که باید زندگی تشکیل بدی نمیشه که تا ابد عذب اوغلی بمونی!
- من زندگیمو تشکیل دادم.

آقاجون- تو به این میگی زندگی؟ از صبح تا شب که شرکتی بعدم که میری تو اون خونه که گرمای زندگی توش نیست و دوباره فردا صبح همین برنامه.

#ادامه_دارد...
پارت 4

🦋 رمان زیبای " تمامت را میخواهم "

🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈

لیوان شربت رو روی میز گذاشتم و گفتم: اما من راضیم.
از جاش بلند شد و گفت: لا اله الا الله . با شما جوان ها حرف زدن مثل فرو کردن میخ تو سنگه.

رفتم تو باغ تا یه کم قدم بزنم. نمی دونم چرا هر وقت چشم آقاجون
می افتاد به من یاد زن گرفتنم می افتاد.
نفسم رو پر صدا بیرون دادم و به سمت ته باغ و آلاچیقی که اونجا بود رفتم.
با فندک توی دستم بازی می کردم. خیلی اهل سیگار نبودم یعنی اصلا نبودم اما بعد از اون اتفاق گاهی می کشم.

خاطرات دوباره تو ذهنم جون گرفته بودن.
آقاجون مرد متمول و سرشناسی بوده و هست. یه پسر و دختر ثمره ی زندگی سراسر عاشقانه اش با خانم جونه.
هیچوقت یادم نمیره فوت خانم جون چطور کمرش رو خم کرد.
چیزی که خیلی برام عجیبه اصرار آقاجون به ازدواج های خانوادگیه.

نمی دونم شاید اینجوری می خواد خاندان محتشم که عین یه کلاف سردرگم تو هم پیچیده همیشه مستحکم باشه!
بلند شدم و رفتم سمت عمارت. عمارتی که بابا با زحمات خودش صاحبش شده بود. با اینکه آقاجون می تونست از نظر مالی بهش کمک کنه اما هرچی که تا الان بدست آورده حاصل تلاش خودش بود.

نگاهم به ترگل افتاد که تو باغ کلافه راه می رفت و با موبایلش شماره می گرفت. معلوم بود با کامیار تماس می گیره.
بدون اینکه چیزی بگم رفتم داخل. من خیلی وقت بود که نسبت به جنس مونث بی تفاوت بودم.

********

اَه خسته شدم از بس شماره شو گرفتم. کلافه سرم رو بلند کردم و نگاهم به کسری افتاد. بدون اینکه چیزی بگه رفت تو. کاش حداقل یه کم به فکر داداشش بود.

خسته از تلاش بیهوده و قدم زدن زیاد رفتم تو. زن دایی میز شام رو میچید. رفتم پیشش تا کمکش کنم.
- کمک نمی خواید پوران جون؟
- نه عزیزم کاری نیست.

با اینکه زینت خانم، زن مش رحمت کارای خونه رو انجام می داد ولی زن دایی خودش غذا می پخت و بیشتر نظافت خونه به عهده ی اون بود.

#ادامه_دارد...
پارت 5

🦋 رمان زیبای " تمامت را میخواهم "

🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈

سرمیز شام با غذام بازی می کردم.
اصلا میل به خوردن نداشتم. اولین باری نبود که کامیار اینطوری غیبش می زد اما من هر دفعه نگرانش می شدم. سه ماه بود که عقد کرده بودیم و قرار بود تا چند وقت دیگه بریم سر خونه و زندگیمون.

کامیار از بچگی پسر شر و شیطونی بود. امیدوار بودم بعد از عقدمون اخلاقش درست بشه و دست از این رفیق بازی و دختربازی برداره اما...
هر دفعه که دخترا به موبایلش زنگ می زدن یه جنگ اعصاب حسابی با هم داشتیم.

از بچگی احساس راحتی و صمیمیت باهاش داشتم چیزی که بین من و کسری اصلا وجود نداشت. همین احساس که اوایل نسبت بهش بی اهمیت بودم کم کم رشد کرد و وقتی به خودم اومدم دیدم عاشقش شدم.

مامان به ازدواجم با کامیار زیاد راضی نبود اما به خاطر دایی فرامرز چیزی نگفت و سکوت آقاجون نشون از رضایتش بود. این شد که یه مراسم گرفتیم و کل فامیل فهمیدن یه عروسی در پیش داریم.

با صدای دایی به خودم اومدم.
- ترگل جان چرا نمی خوری؟
- میل ندارم دایی.

تلفن خونه زنگ خورد. کسری از جاش بلند شد تا جواب بده. یه کم که حرف زد قیافه اش رفت تو هم و پشتش رو کرد به ما.

گوشی رو که قطع کرد با عجله رفت بالا و بعد چند دقیقه لباس عوض کرده اومد پایین.
کسری- بابا یه لحظه بیا بیرون کار مهم دارم.

همراه دایی رفتن تو باغ. به زن دایی نگاه کردم اونم به در سالن خیره شده بود. رفتار عجیب کسری دلهره ام رو بیشتر کرده بود.
بعد از چند دقیقه دایی با صورت پریشون و ناراحت اومد تو.

زن دایی- چیزی شده فرامرز؟
دایی- نه فقط...
زن دایی- فقط چی؟
دایی- از بیمارستان زنگ زدن. مثل اینکه کامیار تصادف کرده.
زن دایی- وای خدا مرگم بده پس چرا هیچی نمیگی؟

#ادامه دارد...
پارت 6

🦋 رمان زیبای " تمامت را میخواهم "

🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈

دایی- حالش خوبه پوران.
زن دایی- نه باید بریم بیمارستان. باید مطمئن شم.
قلبم تو دهنم می زد. از استرس کف دستام عرق کرده بود. سریع حاضر شدیم و رفتیم بیمارستان.

بعد از پرس و جو فهمیدیم بردنش اتاق عمل. کسری پشت در اتاق عمل قدم رو می رفت. زن دایی دوید سمتش و حال کامیار رو پرسید.
کسری- فعلا هیچی معلوم نیست.

زیرلب ادامه داد: یکی نیست بگه پسره ی احمق وقتی حالت عادی نداری غلط می کنی میشینی پشت فرمون.
حالت عادی نداشته؟ یعنی دوباره رفته پارتی؟ وای خدا چرا من نمیتونم آدمش کنم؟

هر کدوم تو حال و هوای خودمون بودیم و منتظر تموم شدن عمل. وقتی دکتر از اتاق عمل خارج شد همه رفتیم سمتش و حال کامیار رو پرسیدیم.

دکتر- ما هر کاری از دستمون بر می اومد انجام دادیم. درصد الکل تو خون بیمار بالا بود و موجب ایست قلبی شد.
متاسفانه هر کاری کردیم نتونستیم بیمار رو برگردونیم. خدا بهتون صبر بده.

زن دایی جیغ می کشید و گریه می کرد. دایی سعی داشت آرومش کنه اما حال خودشم خوب نبود.
باورم نمی شد که انقدر زود عشقمو از دست داده باشم. چشمام سیاهی رفت و تنها چیزی که فهمیدم داد کسری بود و دستی که مانع از افتادنم شد.

چشمام رو که باز کردم ترانه با چشمای قرمز و پف کرده بالای سرم نشسته بود.
- ترانه؟
- جانم خواهری؟ خوبی فدات شم؟

به دور و برم نگاه کردم. تو بیمارستان بودیم و سرم به دستم وصل بود.
- من اینجا چیکار می کنم؟
- دو روزه بیهوشی.
- واسه چی مشکی پوشیدی؟
آب دهنشو قورت داد و گفت: یادت نیست؟
در اتاق باز شد و کسری اومد تو

#ادامه_دارد...
پارت 7

🦋 رمان زیبای " تمامت را میخواهم "

🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈


وقتی دید چشمام بازه و نگاهش می کنم گفت: بهوش اومدی؟
به چهره اش که خسته و پریشون بود و لباسای مشکیش نگاه کردم و گفتم: شماها چرا مشکی پوشیدین؟
...

اون روزها همه سعی داشتن حالیم کنن کامیار مرده اما من نمی خواستم باور کنم. سر خاکش همه گریه می کردن، زن دایی دو بار از حال رفت اما من بی حرکت فقط مردم رو نگاه می کردم و عین دیوانه ها بین جمعیت دنبال کامیار می گشتم.

گاهی هم به عکس خوشگلش که بالای قبر بود خیره می شدم و با خودم می گفتم عکس کامیار اینجا چیکار میکنه؟!
************

به ترگل که به عکس کامیار خیره شده بود نگاه کردم.
کاش حرکتی می کرد. کاش مثل مامان یا بقیه گریه می کرد اما اینجور ساکت نمی موند. دکترش گفته بود شوکه شده و بهتره هر چه زودتر از این وضعیت دربیاد.
...


یه هفته از فوت کامیار می گذشت. ترگل همچنان ساکت و صامت مدتها به یه گوشه خیره می شد. بابا تو این مدت شکسته شده بود و آقاجون هم وضعیت قلبش خیلی خوب نبود. منم به اصرار مامان اومده بودم خونه تا کمتر نبود کامیار رو حس کنه.

تو ماشین بودم و داشتم می رفتم خونه که عمه باهام تماس گرفت. بعد از سلام و احوال پرسی مکثی کرد و گفت:
کسری جان یه خواهشی ازت داشتم.
- جانم عمه؟
- میتونی یه سر بیای اینجا؟
- چیزی شده؟

- دیگه نمیدونم با این دختره چیکار کنم. نه غذا میخوره نه حرف میزنه شده مرده متحرک. خیلی نگرانشم.

نفسم رو پر صدا بیرون دادم و گفتم: تا یه ربع دیگه اونجام.
مسیرم رو به سمت آپارتمان عمه تغییر دادم. وقتی رسیدم عمه و ترانه تو پذیرایی نشسته بودن. کنارشون نشستم و حالشون رو پرسیدم.


#ادامه_دارد...
پارت 8

🦋 رمان زیبای " تمامت را میخواهم "

🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈

عمه- چی بگم کسری جان. بعد از فوت منصور با خون دل این دوتا رو بزرگ کردم حاال یه داغ دیگه رو هم باید تحمل کنم.
- حالا الان کجاست؟

عمه- مثل همیشه تو اتاقش.
از جام بلند شدم و گفتم: میرم ببینمش.

رفتم سمت اتاقش و در زدم. وقتی جواب نداد در رو آروم باز کردم. لبه پنجره نشسته بود و بیرون رو تماشا می کرد.
در رو بستم و رفتم نزدیک تر. کنارش ایستادم و مثل خودش به بیرون نگاه کردم.

- نمی خوای تمومش کنی؟
سکوتش با اعصابم بازی می کرد. بازوشو کشیدم و مجبورش کردم نگاهم کنه.
- با توام ترگل تمومش کن. کامیار مرده ولی بقیه هنوز زنده ان.

شاید خیلی بی رحمانه این جمله رو به زبون آوردم. من خودم هنوز باور نداشتم برادرم مرده اون وقت توقع داشتم ترگل که زنش بود باور کنه.
زیرلب زمزمه کرد: نمرده.

صدام رفت بالا : چرا مرده این یه حقیقته و تو نمیتونی انکارش کنی.
بازوش رو از حصار دستم خارج کرد و بدون اینکه چیزی بگه دوباره به بیرون خیره شد.

به سمت کمدش رفتم و یه مانتو و شلوار و شال مشکی درآوردم و پرت کردم رو تخت.
- اینارو می پوشی و میای بیرون. تو ماشین منتظرتم.

وقتی دیدم هیچ حرکتی نمیکنه رفتم سمتش. صورتم رو نزدیک صورتش بردم و با صدای آرومی گفتم:

شنیدی که چی گفتم؟ اگه اینکارو نکنی اون وقت مجبور میشم خودم دست به کار شم.

از اتاق خارج شدم. عمه با دیدنم گفت: چی شد پسرم؟
رفتم سمت در و گفتم: میریم بهشت زهرا.

************

تو راه بهشت زهرا بودیم. نمی دونستم چرا داره اونجا میره برامم مهم نبود که بدونم. تنها چیزی که آرومم می کرد

سکوتی بود که تو ماشین حکم فرما بود.

#ادامه_دارد...
پارت 9

🦋 رمان زیبای " تمامت را میخواهم "

🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈

وقتی رسیدیم ماشین رو پارک کرد و گفت: پیاده شو.
پیاده شدم و منتظر ایستادم تا ببینم چیکار میخواد بکنه. وقتی دید حرکت نمی کنم دستم رو گرفت و دنبال خودش کشوند. کنار قبری نشست و منم مجبور کرد که بشینم.

نوشته های روی سنگ رو میخوندم و هر بار بغضی که تو گلوم بود بزرگ و بزرگ تر می شد تا جایی که راه تنفسم رو بست.
احساس خفگی می کردم. دستم رفت سمت گلوم و از روی شالم بهش چنگ زدم. دلم می خواست نفس بکشم اما نمی تونستم.

صدای نگران کسری که مدام حالم رو می پرسید تو گوشم می پیچید اما من انگار تو حال و هوای خودم بودم.

با سوزش صورتم بغضم ترکید و اشکام اول بی صدا و بعد با هق هق روی گونه هام جاری شدن.
سرم رو تو آغوشش گرفت و دلداریم می داد. اون لحظه انقدر حالم بد بود که واقعا احتیاج داشتم یکی آرومم کنه و اصلا به این فکر نمی کردم که اون فرد کسری، پسر جدی و خشک فامیل که همیشه فکر می کردم احساس و عاطفه نداره هستش.

انقدر گریه کردم که چشمه ی اشکم خشکید ولی عجیب احساس سبکی می کردم.

تقریبا هوا تاریک شده بود. تو ماشین نشسته بودم و به کسری که جلوی یه آبمیوه فروشی ایستاده بود نگاه می کردم.

خوشگل بود مثل برادرش. قد بلند، چهارشونه و خوش هیکل. همه ی ما رنگ چشمامون قهوه ای بود حالا برای بعضیا تیره و برای بعضیا روشن.

تنها کسی که تو فامیل رنگ چشماش با بقیه فرق داشت کسری بود. چشمای طوسی خوشرنگ که نفوذ زیادی داشت و مونده بودیم به کی رفته؟! موهای مشکی که همیشه آراسته و جلوشون به سمت بالا
بودن. نه خیلی سفید بود نه خیلی سبزه. گندمی بهترین واژه ای بود که به ذهنم می رسید. خیلی شبیه کامیار بود
تنها چیزی که متمایزشون می کرد رنگ موها و چشماشون بود.

انقدر تو فکر بودم که نفهمیدم کی سوار ماشین شد. لیوان آب پرتقال رو دستم داد و گفت: بخور. یادمه بچه بودی آب پرتقال خیلی دوست داشتی.

تو اون گرمای شهریور هر جرعه ای که می خوردم جون تازه ای بهم
می داد. زیر چشمی نگاهش کردم سرشو به پشتی صندلی تکیه داده بود و چشماشو بسته بود. این رفتارا از کسری بعید بود.

بعد از اون اتفاق یه جور نفرت رو تو چشماش نسبت به زن ها می دیدم. اینکه حالا نگران من بود برام خیلی عجیب بود.


#ادامه_دارد...
پارت 10

🦋 رمان زیبای " تمامت را میخواهم "

🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈

سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و چشمام رو بستم. با چشمای بسته هم سنگینی نگاهش رو حس می کردم.

حتما" اونم تعجب کرده که من نگرانشم. خودم هم دلیلی برای این رفتارم نداشتم شاید فقط یه حس انسان دوستانه بود.

بعد از رسوندن ترگل رفتم خونه. بی سر و صدا خواستم برم تو اتاقم که صدای زینت متوقفم کرد.

- آقا کسری کی اومدین؟
- همین الان.
- شام خوردین؟
- نه میل ندارم. بقیه کجان؟

- خانم که سرشون درد می کرد رفتن خوابیدن آقا هم هنوز نیومدن.
- باشه ممنون برو به کارت برس.

رفتم تو اتاقم و بعد از یه دوش آب گرم که خستگی از تنم دراومد تا اومدن بابا کارای مربوط به شرکت رو انجام دادم.

********

دستی به شونم خورد و متعاقبش صدای الهه تو گوشم پیچید.
- چطوری خانم گل؟
- میخواستی چطور باشم؟
- باز که قنبرک زدی.
- حالم خوب نیست الهه سر به سرم نذار.

- ای بابا تو یه ماه و نیمه که حالت خوب نیست دنیا که به آخر نرسیده عزیز من.
- درک نمی کنی الهه. تو هم اگه مثل من تو بیست و دو سالگی بیوه
می شدی اون وقت حال منو می فهمیدی.
- چی بگم هر کسی تقدیری داره. چه خبر از خانواده ی داییت اینا؟

- هیچی زن دایی که داره روز به روز آب میشه دایی هم نمیدونه غصه ی زنشو بخوره یا پسر ناکامشو. کسری هم سرش به کار خودش گرمه.

- راستی قرار بود قضیه ی این پسرداییتو تعریف کنی.


#ادامه_دارد...